كشاورزی بود كه تنها یك اسب برای كشیدن گاوآهن داشت.روزی اسبش فرار كرد.
همسایه ها به او گفتند: چه بد اقبالی!
او پاسخ داد: ممكن است.
روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت. همسایه ها گفتند: چه خوش شانسی!
او گفت: ممكن است.
پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شكست.
همسایه ها گفتند: چه اتفاق ناگواری.
او پاسخ داد: ممكن است.
فردای آن روز افراد دولتی برای سربازگیری به روستای آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند.
همسایه ها گفتند: چه خوش شانسی!
او گفت: ممكن است
زندگی ادامه دارد…

نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.